«قدیمیها به خاطر دارند که در گذشته خیاطی مثل الان با متر و خطکش نبود، خیاطها تجربی و وجبی کار میکردند. خدا رحمتش کند، استادم کارش وجبی بود و سانتیمتر هم نداشت. او با وجب اندازه مشتری را میگرفت و بر اساس همان وجبها پارچه را برش میزد. بعد مشتری میآمد و پرو اول را میکرد و استاد خیاط با سنجاق و کوک آن را به اندازه مشتری درمیآورد، سپس پرو دوم و سوم را انجام میداد تا اینکه بالاخره کت بر تن مشتری مینشست. اما الان با سانتیمتر اندازه میگیرند و طبق اصول خیاطی برش میدهند. مشتری هم فقط یکبار برای پرو میآید.» این گوشهای از خاطره سیداحمد خندان 59ساله، خیاط خیابان سعدی، است که از سیزدهسالگی در کنار استاد مرحومش، جواد مدقق، خیاطی را آموخته است.
آن زمان بچهها در فصل تابستان اوقات فراغتشان را بهدنبال هنر بودند و خندان هم مانند دیگر همسنوسالانش 2سال تابستان به مغازه خیاطی رفت. علاقهاش به خیاطی سبب شد تا پس از گرفتن مدرک سیکل، درس را رها کند. پس از 3سال کارکردن، دوخت کتوشلوار را یاد گرفت و نزد استاد دیگری رفت.
او از آن زمان اینچنین برایمان تعریف میکند: زمانی که شروعبهکار کردم، چرخهای خیاطی بهصورت پایی بود و بیشتر خیاطها با آنها کار میکردند. پایههای چدنی داشت که باید با پا حرکتشان میدادید. آن زمان برق بود، اما از نگاه مردم برق گران بود و با این چرخها کار میکردند. یادشبهخیر، استادم اتوی برقی خریده بود، اما با آن کار نمیکرد. او میگفت این خیلی برق مصرف میکند. او بهعلت کثیفکاری اتوی زغالی، از آن هم استفاده نمیکرد، اما کار با اتوی برقی هم برایم خاطره شده است. او المنت اتوی برقی را درآورده بود و آن را روی پریموس میگذاشت تا داغ شود و با آن اتو کند. حواسمان بود آنقدر داغ نشود که پارچه را بسوزاند. فصل تابستان هم که هوای مغازه خیلی گرم میشد، پریموس را بیرون مغازه روشن میکردیم.
آنطور که این خیاط قدیمی تعریف میکند، زمانی که زمزمه آمدن چرخهای برقی در تهران به گوش میرسید، در مشهد همچنان استادکاران خیاطی با دست دوختودوز میکردند. کار دست در دوخت کت مثل قالی است که با دست میبافند. بین قالی دستی و ماشینی تفاوت بسیاری است. کتی که با دست دوخته میشد، ظرافت بیشتری داشت. هنوز هم خیاطهای قدیمی همین کار را میکنند.
او یادی میکند از رسم و رسوم گذشته که مردم حالوهوایشان با امروز فرق داشت. خندان میگوید: قدیم رسم بر این بود که پارچه لباس داماد را همراه جعبه شیرینی برای خیاط میبردند و همانجا انعام کارگر را میدادند. مردم شوق و ذوق زیادی داشتند. شاید داماد برای اولینبار بود که میخواست کتوشلوار بدوزد. خیاطها هم سعی میکردند تمیزتر بدوزند، اما الان بهندرت پیش میآید که شما متوجه شوید قرار است برای دامادی لباس بدوزید. آن زمان پارچهها هم آنقدر مقاوم بود که بعد از ششهفتسال آفتاب رنگش را میبرد. آن وقت کت را میبردند خیاط تا پشتورو کند. اگر میخواست پارچه بخرد، هزینهاش 3000تومان میشد، اما هزینه پشتوروکردن کت فقط 20تومان بود که برایشان صرفه داشت.
یکی از مشتریانم پارچهای برای شب عید آورد تا کتوشلوار بدوزیم. سرمان خیلی شلوغ بود. روزی که برای پرو آخر آمده بود تا کتوشلوار را ببرد، دیدیم سرشانه کتش مقدار کمی چروک و رگه دارد. آمدم کتش را تحویل بدهم، دلم نیامد و گفتم باید چروکش را بگیرم. دست بر قضا اتو داغ بود و روی شانهاش کمی زرد شد. مقداری روی آن را تراشیدیم و زردی پارچه محو شد و کسی متوجه آن نمیشد. برای اینکه مدیون نباشم، واقعیت را به او گفتم. همینکه موضوع را شنید، عصبانی شد و کتوشلوار را پس داد. بعد هم ما را مجبور کرد در شب عید و در آن شلوغی بازار کار، دوباره برایش کتوشلوار بدوزیم. پارچه او متری 2000تومان بود و ما با پارچه متری 5000تومان برایش کتوشلوار در یک روز دوختیم. وقتی میخواست آن را ببرد به او گفتم من راضی نیستم، پارچه تو به این قیمت نبود. نگاهی به من انداخت و گفت پارچه من هم همین قیمت بوده است. برای این پارچه یک گوسفند دادهام. بعد متوجه شدم یکی از بستگانش از مکه آمده است و او گوسفندی حدود 12هزار تومانی برایشان برده است و حالا این کتوشلوار گران را بهجای پول گوسفند از من گرفت و آن را حق خودش میدانست. 6ماه بعد خانمی به مغازهام آمد و سراغ آن کتوشلواری را گرفت که سرشانهاش سوخته بود. او مادر همان پسر بود. کتوشلوار را دادم و گفتم ببر، اما او اصرار میکرد هزینه کتوشلواری را که خریده بودم، بدهد. من هم با خوشحالی گفتم 25هزار تومان و او هم پرداخت. از او پرسیدم چه شده است که سراغ من آمدی؟ گفت پسرم در سانحه تصادف فوت کرد. این پول را به تو دادم تا از او راضی باشی و برای فرزندش از من حلالیت طلبید.
خندان این خاطره را که تعریف میکند، در ادامهاش میگوید: بر خلاف او یک مشتری داشتیم که آدمی وسواسی و بانظم بود. یک کتوشلوار برایش دوختیم. عصر قرار بود بیاید لباسش را ببرد. میخواستم آن را اتو کنم. اتو آنقدر داغ بود که روی کت تا آسترش را برد. همگی گشتیم تا مثل آن پارچه را پیدا کنیم، اما پیدا نشد. من بیشتر از وسواسیبودن و دقت او وحشت داشتم. وقتی آمد و پرسید کتوشلوارش آماده است، مجبور شدم حقیقت را به او بگویم. بر خلاف تصورمان او خندید و گفت فدای سرتان، چیزی نشده است. هرچه پرسیدیم از کجا خریده است تا بخریم و برایش بدوزیم، او ما را دلداری داد و برای ما خاطره خوشی باقی گذاشت.